سرازیر شد پایین جاده. اسکلت خری را دید که مدت ها از مرگش می گذشت. گیاهی چندشاخه و خاک آلود از میان دنده های حیوان بیرون زده بود. مرد و دوستانش گرسنه بودند. او باید خود را به شهر می رساند و نان می گرفت. اگر گرفتار می شد مخفیگاهشان لو می رفت. سر و رویش را با دستاری بلند پوشانده بود و سایه اش مثل هراسی از پی اش می آمد...
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.