آسمان و زمین دگرگون شده و فضا در هاله ای از مه و ابر فرو رفته بود. نرجس احساس بی وزنی می کرد. درد و ضعف از جانش رفته بود. مبهوت و حیران نگاه می کرد. موهای بلند و انبوهش را به کناری زد. خطی از نور از گوشه ی اتاق، چشمش را زد. بلند شد و هاج و واج قدم برداشت. در میان دریایی از نور و آب شناور شد. ابرها در هوا معلق بودند. نسیم خنکی می وزید. ستاره ی صبح طلوع کرده بود. صدای اذان بلند شده بود. نمی دانست کجاست. با حیرت نگاه می کرد. چند بار دور خودش چرخید. ناگهان... ابرها بالا رفتند، بالا و بالاتر. سقف اتاق دیگر نبود! پرندگانی زیبا و رنگارنگ از آسمان به زمین آمده بودند. نورهای الوان و رقصان در نگاهش می چرخیدند. دست دراز کرد و کودک زیبایش را در آغوش گرفت. مرغ های سفید و پرندگان زیبا دورشان می چرخیدند. رقصی دایره وار شکل گرفته بود. ابر بود و ابر بود و ابر. نرجس خندید. صدای قهقهه ی کودکش را شنید. مرغ ها باهم آواز می خوانند.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.