"روی نیمکت نشستم. بااینکه هوا گرم بود، یخ کرده بودم و میلرزیدم. بعد از مدتی پیدایش شد. انتظار داشتم با آدمی عجیب و غریب روبهرو شوم ولی ظاهرش ساده بود، مثل تمام آدمهای معمولی. به اطراف نگاهی انداخت و آمد کنارم نشست..."در یک روز آرام تـابستـانی رازی از دل گذشــتهها آوار میشـود روی سـر گلبهار و در پی آن چالشها یکی پس از دیگری به زندگیاش میتازند. دراینمیــان او بایـد در برابر تبهـکاری هم که زندگـی دوستش را تهـدید میکند، بایستد... آیا او میتواند راه درست را پیدا کند؟
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.