”آخرینبار که در این شهر بودم ایوان از من خواست فالش را بگیرم. فالش را دیدم. به او هشدار دادم، ”در طالعت میبینم بهزودی این شهر گورستان تو و خانوادهات میشود.“ در آن سالها ایوان در اوج قدرت و ثروت بود. از حرفم بهشدت خشمگین شد...“
کارآگاه انوش برای پیداکردن سوفیا، دختر دوستش، به بندر میرود و در آنجا متوجه میشود ناپدیدشدن سوفیا بخشی کوچک از جنایتی بزرگ است...
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.