پسربچهاي به نام محمد همراه پدرش رهسپار سامرا ميشود. آنها غذايي براي خوردن ندارند تا اينکه به منزل امام حسن عسکري(ع) ميرسند. پيرمرد با ديدن امام خجالت ميکشد و حرفي نميزند. محمد خسته و گرسنه است و نميداندچه کار بايد بکند.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.