روزي از روزها پيرزن همسايه به ديدن زن جوان آمد. تخم گلي به او داد و گفت: «تخم اين گل را در باغچه ات بكار. وقتي گل ها باز شد، تو هم صاحب يك دختر كوچولو مي شوي!» زن دانه ها را كاشت. خيلي زود، دانه جوانه زد و رشد كرد و بزرگ شد و يك عالمه گل داد. داخل يكي از گل ها، دختر كوچولويي ايستاده بود.زن با خوشحالي دختر كوچولو را بغل كرد و به خانه اش برد.زن به دختر كوچولو گفت: «تو خيلي كوچولو هستي! درست اندازه يك بند انگشت. براي همين اسم تو را بند انگشتي مي گذارم.» زن از دختر بند انگشتي نگهداري كرد و بند انگشتي نيز راضي و خوشحال بود.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.