"زيرچشمی به عمویم نگاه میكنم، خيره به روزنامه، جدی، لاغر، با یک ژاکت که تنش است. همیشه هم که زودتر از من بیدار است. به ساعت مچیاش نگاه میكند. سريع به استکانم خيره میشوم. روزنامه را میبندد. از جيبش پول توجيبیام را درمیآورد و میگذارد روی ميز. "ده دقيقهی ديگه توی ماشين باش."
شانزده سال بعد داستان دختری شانزدهساله است که مجبور میشود مدتی را با عموی بداخلاق و مجردش زندگی کند.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.