ناگهان دیوار کلبهی خرابه دهان گشود و جنی بزرگ و ترسناک در مقابل معروف ظاهر شد. جن غرید: «ای آدمیزاده، مگر چه فلاکتی بر تو نازل شده است که با نالههایت خواب خوش را بر من حرام کردهای؟ من جن این خرابهام و صد سال است در اینجا زندگی میکنم، لیکن تاکنون چنین رفتاری ندیده بودم.»
پینهدوز قصهی غصهاش را برای او باز گفت. جن گفت: «بر پشتم سوار شو تا تو را به جایی برم.»
پینهدوز بر پشت جن نشست. جن تمام شب او را میان زمین و آسمان برد.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.