داستان از این قرار است که ادوارد ولیعهد انگلستان و تام که گدایی بیش نیست هر دو در یک روز بهدنیا آمدهاند؛ در دو خانواده و فرهنگ متفاوت. آنها بسیار به یکدیگر شبیهاند اما یکی گدا و دیگری شاهزاده. دست تقدیر این دو را مقابل هم قرار میدهد و داستان این گونه پیش میرود که گدا به جای شاهزاده بنشیند و شاهزاده به لباس گدا درآید: ادوارد آهسته گفت: «اکنون من پادشاه هستم.» به جمعیت شاد اطرافش نگاه کرد: «اکنون من پادشاه هستم. عجیب نیست که کسی نمیتونه من رو ببینه؟» مایلز و ادوارد بالای پل رفتند. آنقدر جمعیت آنجا زیاد بود که به کندی حرکت میکردند. پل همیشه جای شلوغی بود. دو طرفش فروشگاهها، مهمانخانه، قصابیها و نانواییها قرار داشت. در واقع، خودش به تنهایی مانند شهر کوچکی بود. مایلز جلو یکی از این مهمانخانهها ایستاد. او و ادوارد داشتند وارد آن میشدند که جان کانتی، ادوارد را از پشت گرفت. آقای کانتی تمام روز را دنبال پسرش گشته بود.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.