«داستان زندگی او، آقا، درست مثل زندگی یک فاخته پر از آشفتگی است. من همه چیز زندگی او را میدانم. جز آنکه کجا به دنیا آمده و والدین او که بودند و ثروت اولیهاش را از کجا به چنگ آورده. هیرتن در آن خانه به مانند پرندهٔ کوچکی است که قبل از بال و پردارشدن، از جرگهٔ زندگی آدمیان خارج گشت. پسرک نگونبخت حتی خودش نمیداند که چه کلاه گشادی بر سرش رفته است. همه در این ناحیه این موضوع را میدانند» امیلی برونته نویسندهٔ انگلیسی (۱۸۴۸- ۱۸۱۸) با نگارش تنها اثر تراژدی خود «بلندیهای بادگیر» به عمر کوتاه سی سالهٔ خود معنا و رفعت بخشید. رمانی عاشقانه، داستانی شبحگونه، عشقی آتشین و سوزان که بیشتر به یک کابوس شبیه بود. از آن دسته کتابهایی که در ذهن آدمی میماند و سالها ذهن را به خود مشغول میسازد. امیلی برونته با نگارش این شاهکار ادبی گویا بر روی سنگ خارایی قلم میزند تا سرنوشتی را بازگو کند که شبیه یک خاطره به نظر میآید. عشقی آتشین ولی مشکلدار میان هیث کلیف و کاترین ارنشاو وجود دارد اما هیث کلیف کولیزادهای است که موفق به ازدواج با کاترین نمیشود. این عشق نافرجام سرانجام این دو عاشق و بسیاری از اطرافیانشان را به نابودی میکشاند. داستان از زبان مسافری به اسم لاکوود و مستخدمان روایت میشود. جایی که داستان در آن رخ میدهد، مکانی دورافتاده، مطرود با شکارگاهها و خلنگزارهایی است که همیشه در خطر وزش بادهای سهمگین قرار دارد. جایی که درختان با سیل طوفانهای بیرحم خمیده شدهاند؛ تا جایی که برای بهرهگیری از نور آفتاب دست به التماس برداشتهاند. این منطقه فقط به کسانی که در برابرش محترمانه تسلیم شوند، تا حدی قدرت زندگی میدهد و از آنهایی که سرسختانه در برابرش مقاومت میکنند، چون جنگاوری نیرومند، همهٔ حقوق زیستن را یکجا میستاند.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.