این کتاب درباره شخصیتی به نام «سارا» است که پس از ورشکستگی و مرگ پدرش و دچار شدن به فقر، سعی میکند روحیهاش را از دست ندهد و عزت نفس خود را حفظ کند و اگر چه بیچیز است، مانند شاهزادهها رفتار میکند. در بخشی از کتاب میخوانیم: ارمنگارد و لوتی همیشه نمیتوانستند به دیدن سارا بروند. بیشتر وقتها این کار خطرناک بود. باید ابتدا از بودن سارا در اتاقش مطمئن میشدند. بعد باید مراقب میبودند که آمیلیا هنگام بازرسی شبانه آنها را نبیند. برای همین، به ندرت سارا را میدیدند. زندگی سارا عجیب بود. گاهی در پایین، بیشتر از بالا احساس تنهایی میکرد. هنگام کار کسی با او حرف نمیزد. وقتی به خرید میرفت، هیکل کوچک حزنانگیزی بود که سبدش را به سختی میکشید و سعی میکرد کلاهش را در بادهای شدید بر سر نگهدارد. وقتی باران میبارید و خیسش میکرد، مردم بیتوجه و با عجله از کنارش میگذشتند و این کارشان تنهاییاش را بزرگتر میکرد. زمانی که شاهزاده سارا بود، با آن کتها و کلاههای قشنگ و دیدنی، با صورتی شاد و درخشان و همراهی و مراقبت مریت در کالسکه مینشست و توجه مردم را به خود جلب میکرد.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.