هوای آن شب سرد بود.مه غلیظی تا کمر روستا پایین آمده بود. نور کم رنگی از شیشه ی پنجره ها بیرون می زد و درون مه محو می شد. حرف های هواس دوره گرد همچون دندان های جانوری درنده در وجودم فرو می رفت، گم می شد و باز پسش می گرفت. سردرگمی عجیبی در وجودم داشت راه می رفت که نمی توانستم مهارش کنم. فکر رفتن به بهزیستی و دعا کردن برای مردن صدام مثل مارمولک داشت از سر و کولم بالا می رفت، به سقف چادر می رسید، کف چادر پخش می شد و دوباره به طرفم هجوم می آورد......
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.