داستان این رمان، زمانی اتفاق میافتد که کشور درگیر جنگ است. شخصیت اصلی ماجرا نوجوانی چهاردهساله است که هر دو برادرش برای دفاع از مام میهن به جنگ رفتهاند و به همین دلیل تمامی سنگینی زندگی خانواده به عهدهی برادر کوچکتر گذاشته است. داستان چالشها و تلاشهای شخصیت نوجوان برای غلبه بر سختیهای زندگی را بیان میکند. حاجی مراد که تا قبل از رفتن برادرها هیچ تصوری از سختی زندگی نداشت، حالا سنگینی زندگی را برگُردهاش احساس میکند. او میفهمد زندگی فقط کار در مزرعه اجارهای نیست و سختیهای دیگری هم دارد که او هرگز فکرش را نمیکرده است.
بخشی از کتاب:
آلتین وقتی می شنود بگ محمد برگشته، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد. اما از جانب جبار هم نگران است. می ترسد که به کمک آدم هایش بلایی سر بگ محمد بیاورد؛ برای همین یک جا بند نمی شود و طول و عرض اتاق را گز می کند. منتظر برگشتن مادرش است که رفته چشم روشنی به هاجر بگوید و برگردد. اگر دست خودش بود بال می زد و می رفت تا خودش هم به دلداده اش خوشامد بگوید. چقدر حرف داشت برای گفتن. هیچ وقت نتوانسته بود آنچه را که در دل داشت برای او بگوید.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.