جابر به طرف حوضچه رفت. دنبالش رفتم. از کله شقی و قلدری اش خوشم آمد. برخلاف ما، به فکر فرار و نجات جانش نبود. کمی آب در دهانش قرقره کرد و تف کرد کنار حوضچه. نفسش را تازه کرد. کنارم نشست. «من متوجه شده ام، مشکل ما فقط حمودی نیست. مشکل، این روستا و این مقبره ی گوربه گورشده است. اگر حمودی نباشد، یک نفر دیگر پیدایش می شود و کار او را ادامه می دهد.» سپس با دستش بالای سرش را نشان داد. «تا وقتی مقبره ی ضحاک این بالاست، بساط کشت وکشتار هم برقرار است.»
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.