"روی سکوی مقبره ی ضحاک دراز کشیده ام. دست و پایم را بسته اند. نمی توانم تکان بخورم. چند پیرمرد کنارم نشسته اند و با نگاهی محبت آمیز ولی ترسناک به من خیره شده اند. روبه رویم دو مار سیاه و گرسنه در هم می لولند. مردی با قیافه ای مهربان ولی مشمئزکننده رو به صورتم خم می شود. انگشت های کلفت و چروکیده اش را با دقت به جمجمه ام می کشد. سپس با تیغی تیز، استخوان سرم را برش می دهد. مغزم را درسته و سالم درمی آورد و جلوی مارهای سیاه می اندازد. مارها با ولع مغزم را می خورند. من از شدت درد به خودم می پیچم. پیرمردها به جای اینکه به کمک من بیایند، با خوشحالی مارها را تشویق می کنند..."
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.