سردم شد. بلند شدم. لباس مهمانی اتوکشیده ام را تکاندم. آن وقت پشت خمره را نگاه کردم. ردی از کسی نبود. توی خمره را نگاه کردم. دوست داشتم غولی را ببینم که مثل ابر بود و توی خمره چمباتمه زده بود؛ غولی که به من لبخند می زد و می گفت، "نترس! تو از بچه های دیگر کمتر نیستی. چیزی داری که از هیچ مغازه ای و به هیچ قیمتی نمی شود خرید."
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.