"صدای مهیبی بلند شد. شبیه به شرشر نبود. صدای برخورد بود، ریزش و فریاد! ناگهان آنطرف خط در سکوت کامل فرورفت. راننده بیاختیار ترمز کرد. دستهای لرزانش را از روی فرمان برداشت. ماشینهای پشت سرش همانجا ایستادند... "آرمان فقط تاریکی میدید. مغزش آسیب دیده بود و هر روز بدتر میشد. چرا به فکر خودش نرسیده بود انتهای قنات را تمام کند تا بقیه زنده بمانند؟"
آرمان و صدرا در راه کشف راز مرگ عجیب پدرهایشان با مافیای آب درگیر شدهاند و حالا چارهای جز مبارزه ندارند. مافیا قصد دارد بزرگترین ذخیرهی آب را از زیر زمین بیرون بکشد و آن را تصاحب کند اما این دو پسر و دوستانشان نقشهی هوشمندانهتری برای نجات دنیا کشیدهاند...
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.