حدود ساعت هفت و هشت در کومیه بودم. جوی عرق از پشتم جاری بود. خانه ی عباس بودیم که بقیه هم آمدند. با شاه حسین مشتاقانه یکدیگر را بغل کردیم؛ انگار سال هاست همدیگر را ندیده ایم. هنوز احوال پرسی ها تمام نشده بود که صحبت از کانکس شد و نحوه ی آوردن آن به روستا؛ موضوعی که هردو منتظر طرحش بودیم. مگر غیر از این بود که جمع شدن ما برای همین بود؟ هر راهی را که به ذهن می رسید، درباره اش بحث کردیم. گفتند روی کولمان هم که شده، کانکس را می بریم. وسط بحث، زن علی همت انگشتش را طرفم گرفت و جمله ای گفت که هیچ وقت یادم نمی رود. گفت: «بیرانوند، من زنم، اما به خدا قسم اگر شده سینه ام را از دهان بچه ام میگیرم و می آیم تا مدرسه را به کومیه بیاوریم.» دهانم قفل شد و چیزی نتوانستم بگویم، حتی «چشم» هم نگفتم.
امتیاز 0 نفر
برای ثبت نظر، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.